ژان پل سارتر Jean - Paul Sartre (1905-1980)؛  فرانسوی را چه بسا بتوان نامدارترین فیلسوف اگزیستنسیالیست دانست که گرایش فلسفی را با گرایش ادبی در هم آمیخت و در هر دو زمینه صاحب نام و صاحب اثر شد. می گویند فضاهای سیاسی و تنش های ملی و اجتماعی ناشی از بروز جنگ جهانی دوم بر شکل پذیری و تقویت اندیشه سارتر مبنی بر پوچی و بی معنایی وجود بی تأثیر نبوده است.
 
وجود اشیا، ماهیت اشیا، آگاهی انسان و فردیت او، از جمله مقولات برجسته ای هستند که سارتر در فلسفه وجود به تبیین آنها و تمییز هر یک از دیگری می پردازد. سارتر مسئله وجود و عینیت موجود را از دریچه هشیاری و آگاهی فرد نسبت به وجود تفسیر می کند. وی می گوید انسان گاه نسبت به وجود بما هو وجود (وجود به خودی خود) آگاهی و هشیاری می یابد و گاه به وجود بما هو موجود (وجود در خود) واقف می شود. در صورت نخست، مفهوم وجود ورای مفهوم موجود کانون توجه قرار گرفته است، در حالی که در صورت دوم، مفهوم وجود در ارتباطش با شیء موجود در نظر آمده است. وجود به تعبیر اول همواره بر وجود به تعبیر دوم فایق می آید؛ و آن را تعالی می بخشد یا نفی می کند و یا ورای آن واقع می شود. هشیاری انسان که به همان فردیت او باز می گردد، با مفهوم و جنبه نخست وجودی سر و کار دارد. بدین ترتیب، آگاهی یا فردیت انسان از هر ماهیت و عینیت آزاد است و تنها با معنای وجود به خودی خود پیوند می خورد، نه با عینیت اشیا یا اشیا - در - خودشان. سارتر بر این مبنا تمام گرفتاری های انسان را ناشی از آن می داند که فرد خود را تنهای تنها در جهانی بی معنا ببیند و مجبور شود با هر معنایی که روبه رو می شود خود را با آن وفق دهد. وقتی جهان بی معنا باشد و فرد نیز بدون لحاظ معنایی به جهان بی معنا وارد شود، دیگر چه توجیهی برای وجود و زندگی باقی می ماند؟! از طرفی، خدایی نیز نیست که به زندگی و هستی معنا بخشد. پس تنها راه نجات این است که انسان در وضعیت موجود به هر طریق ممکن و با هر معنایی که مقبول اوست خود را بسازد.
 
آن چنان که از مبانی وجودشناختی فلسفه سارتر به دست می‌آید، وی بر تقدم وجود بر ماهیت تأکید می ورزد. اصل «تقدم وجود بر ماهیت» از دیدگاه سارتر یعنی انسان گرچه در بدو تولد فاقد معناست و گرچه قدم بر عرصه بی معنا می گذارد، هر لحظه می تواند وضع موجود را درنوردد و به سبکی که خود جهان را می بیند و تفسیر می کند به وجود خویش معنا بخشد. او می تواند هر بار به بازسازی خویشتن بپردازد و خواستها و آرزوهای خود را بدون حضور مانعی چون خدا محقق سازد.
 
کمال انسان در منظر سارتر با اتکا بر آزادی و مسئولیت پذیری شخص و رعایت پارهای اصول دیگر حاصل می آید. در مجموع، سارتر در نظام تربیتی خود و در باب کمال انسان و تحقق انسان کامل بر شش اصل پای می فشارد :
 
1. «اصل تقدم وجود بر ماهیت» (به بیانی که گذشت)؛ 
 
۲. «اصل آزادی»: انسان از هر گونه جبر تاریخی، محیطی، درونی (زیستی - روانشناختی و اجتماعی رها و آزاد است. تئوری های جبر تاریخی در اندیشه مارکسیسم، جبر محیطی باز پرداخت مکتب رفتارگرایی متکی بر شرطی سازی، جبر درونی مورد تأکید روان تحلیلی فرویدی و جبر اجتماعی مورد پذیرش جامعه شناسی دورکیمی، همگی انسان را مجبور و محکوم به جبری می دانند که از آن هیچ رهایی نیست. جالب است بدانیم سارتر خود نیز انسان را مجبور می داند، اما مجبور و محکوم به آزادی؛
 
۳. «اصل مسئولیت»: انسان به حکم آزادی مطلق و کامل خود، در قبال گزینش‌های رفتارها و عملکردهایش کاملا مسئول و متعهد و مسئولیت پذیر است. بدین ترتیب، انسان آزاد همواره در برزخی از بیم و امید به سر می برد. بر اساس دو اصل آزادی و مسئولیت پذیری، باب هرگونه عذر و بهانه ای به روی فرد بسته است؛ زیرا او نمی تواند فکر و عمل و گزینه خود را به عامل ورای خود نسبت دهد، و چون خدایی هم در کار نیست، او هم در این امور دخالتی ندارد؛
 
٤. «اصل دلهره و اضطراب»: چون انسان در گزینش اندیشه و راه و برنامه عملی خود کاملا مختار و آزاد و در عین حال بر خود متکی است، در شناسایی و انتخاب مطلوب خود دچار اضطراب و دلهره می شود. بی معنایی جهان و تلاش انسان برای معنایابی نیز، خود، نوعی اضطراب و دلهره در پی دارد. از سویی، گرچه بر عهده خود فرد است که تصمیم بگیرد و به گزینش بپردازد، تغییر وضعیت موجود و گزینش راه و رفتار جدید همواره به آسانی و بدون دردسر صورت نمی پذیرد. در مواردی چه بسا افرادی که از وضع موجود راضی هستند و از آن بهره می برند، در برابر گزینش های فرد مقاومت کنند و این خود یعنی ایجاد دلهره و اضطراب؛
 
5. «اصل وانهادگی»: وانهاده بودن انسان به حال خود، فرد را از هر نقطه اتکایی، چه در جهان درون و چه در جهان بیرون، محروم می سازد. وقتی وجود از خداوند تهی باشد، هر موجودی از جمله انسان به حال خود واگذار شده است تا با نگرش خویش به معنایابی ومعناسازی بپردازد. اصل آزادی کامل انسان خود به خود مستلزم انکار و نفی وجود خداوند است. در این صورت عامل و نیروی دیگری جز خود انسان در میان نیست که او بخواهد بر آن تکیه کند. وجود گرایی انسان مدار، بیش از هر الگوی دیگری، از وانهادگی انسان و واگذاری او به حال خویش جانبداری می کند. لیکن در نظر سارتر انسان بر اساس اساسی ترین آرمان خویش می کوشد و آرزو می کند که روزی خدا شود، اما به رغم این آرزو و این تلاش، از آنجا که خدایی وجود ندارد تا الگوی انسان باشد و قبله آمال او قرار گیرد، از خودگذشتگی وی در این راه باطل و بیهوده است؛
 
6. «اصل پوچی و بی معنایی وجود فرد»: این اصل به گرفتاری هایی اشاره دارد که بر اثر احساس تنهایی و پوچی انسان در جهان بی معنا و بیهوده بر وی تحمیل می شود. فرد نه تنها جهان را بی معنا می بیند، بلکه وجود خود را نیز بی معنا می انگارد. از سویی دیگر، چون در این نگاه پوچ گرایانه خدایی هم نیست که به جهان و فرد معنا بخشد، توجیهی برای ادامه زندگی باقی نمی ماند، مگر اینکه انسان خود شخصا بکوشد و به وجود و زندگی و جهان پیرامون خویش معنا بدهد. در این صورت، انسانیت - جز آنچه خود فرد می سازد - نه از بعد فردی معنا و توجیهی دارد و نه از بعد جمعی و گروهی.
 
فردگرایی افراطی سارتر را چه بسا بتوان روح همه اصولی دانست که وی بر آنها پای می فشارد. بر این اساس، چیزی برای فرد انسان جز آنچه خود وی ایجاد کرده است باقی نمی ماند که به زندگی او روح و معنا بخشد. مشخص نیست با این همه اصرار سارتر بر بی معنایی زندگی و بیهودگی وجود از یک سوی، و اهمیت نقش فردیت در معنابخشی به وجود و زندگی از سوی دیگر، چگونه می توان در مسائل و برنامه های مهم تعلیم و تربیت و فلسفه و نظام تربیتی - اجتماعی از این اندیشه الهام پذیرفت؟! سارتر خود سرانجام به ناکارآمدی نظریۂ فردگرایانه اش در تفسیر وجود و زندگی انسانی پی برد و از این جهت کوشید با روی آوردن به مکتب مارکسیسم نقصان و نارسایی اندیشه خویش را جبران کند. به رغم تلاش سارتر، مشکل بیهودگی و بی معنایی وجود و زندگی انسانی، چه از جنبه فردی و چه از جنبه اجتماعی، همچنان برجاست.
 
منبع: درآمدی بر فلسفه تعلیم و تربیت، سیداحمد رهنمایی، صص133-128، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1388